اثری به سیاهی زغال
کلاغی به درون دل من پرواز کرد.
پنجه ای بر رگ زد.
و چون او از رنگ بود، به اندک خونی، آب شد و به جریان افتاد.
و به اندام و به ادراک، جوهری از فهم زد.
سایه ای از بالش به سیاهی شب و تاریکی پروازش بر سَرَم نازل شد.
حجم اندام در آن تاریکی همچو دودی به اطراف می رفت.
سایه اش را برداشت ، نفسی کوتاه کرد و تکانهایی خورد.
و صدایی که از آن حنجره بیرون می داد، تلخ تر از ته ِ میوه ی صبح
به نفسها و تنم جانی دوباره می داد.
که او با همه زشتی و چشمانی پُر از حرف دروغ
و صدایی که ندارد تعریف
به چه نازی و غروری سر خود را بالا می برد.
و به پرواز عقاب می خندید.
او پیغام زمین بود.
و خبر چینی او ، خبر از راز زمین
و هنرمندی او، اثری به سیاهی زغال، بر سفیدی دل و ادراک بود.
#همید
اشک
سر سردم را با گرمای عشق ، بر سینه ی پر تپشی می گذارم.
که به هر ضربانی ، رد ِ قطره ای را بر گونه ام می نشاند.
تا به شفافیت آن بر کاغذ صورتم با جوهری از راستی عشقم بنویسم:
راستی اگر “اشک” نبود ، عشق بی معنا می شد.
ایمان دایره ای است و انسان شعاعی به مرکزیت عشق
و من به شعاع اشکهایم ایمان دارم که مرکزی به وسعت خدا دارد.
و به هر بار ریزش ، سایه ای در وجودم می لرزد.
و تمام وجودم سایه ای می شود که در آغوشش خوابم
و این سایه چنان نوری دارد که در اشکهایم برق آن چشمها را خیره می کند.
وجودش به لطافت اشکهایم و اشکهایم به وسعت عشق ِ پاکش.
#همید
برای خواندن اشعار بیشتر روی شماره ها بزنید: