Hamidreza Razavi

حمیدرضا رضوی

مدیر برند | مدیر هنری | برنامه نویسی وب‌اپلیکیشن و تولید محتوا با کمک هوش مصنوعی

در اینجا مجموعه دل‌نوشته‌های حمیدرضا رضوی را می‌توانید مطالعه نمایید.

اثری به سیاهی زغال

کلاغی به درون دل من پرواز کرد
پنجه‌ای بر رگ زد
و چون او از رنگ بود، به اندک خونی، آب شد و به جریان افتاد
و به اندام و به ادراک، جوهری از فهم زد
سایه‌ای از بالش به سیاهی شب و تاریکی پروازش بر سَرَم نازل شد
حجم اندام در آن تاریکی همچو دودی به اطراف می‌رفت
سایه‌اش را برداشت، نفسی کوتاه کرد و تکان‌هایی خورد
و صدایی که از آن حنجره بیرون می‌داد، تلخ‌تر از تهِ میوه‌ی صبح
به نفس‌ها و تنم جانی دوباره می‌داد
که او با همه زشتی و چشمانی پُر از حرف دروغ
و صدایی که ندارد تعریف
به چه نازی و غروری سر خود را بالا می‌برد
و به پرواز عقاب می‌خندید
او پیغام زمین بود
و خبرچینی او، خبر از راز زمین
و هنرمندی او، اثری به سیاهی زغال، بر سفیدی دل و ادراک بود.

حمیدرضا رضوی

اشک

سر سردم را با گرمای عشق، بر سینه‌ی پر تپشی می‌گذارم
که به هر ضربانی، ردِ قطره‌ای را بر گونه‌ام می‌نشاند
تا به شفافیت آن بر کاغذ صورتم با جوهری از راستی عشقم بنویسم:
راستی اگر "اشک" نبود، عشق بی‌معنا می‌شد.
ایمان دایره‌ای است و انسان شعاعی به مرکزیت عشق
و من به شعاع اشک‌هایم ایمان دارم که مرکزی به وسعت خدا دارد
و به هر بار ریزش، سایه‌ای در وجودم می‌لرزد
و تمام وجودم سایه‌ای می‌شود که در آغوشش خوابم
و این سایه چنان نوری دارد که در اشک‌هایم برق آن چشم‌ها را خیره می‌کند.
وجودش به لطافت اشک‌هایم و اشک‌هایم به وسعت عشقِ پاکش.

حمیدرضا رضوی

اولین دیدار

در آن پرواز آهنگین عشق ما  
و در کمرنگ‌ترین برخورد آبی در میان باد
و بی‌فریاد و بی‌پایان، شکوفا شد درون ما.
منِ من بی‌وجود بود و هزار چهره، ولی ساده
ولی او بی‌درنگ در  دید من خاموش
و آن تاریکی کوتاه، پر از معنی
آیا رنگ عشقش بود یا رنگ درونش بود ؟
سیاه
همچون سایه‌ای از مرده‌ای در کف
وجودش روشن و زیبا
درونش تیره و بیمار
کدام را باید اول دید؟
درست است من خودم بیزار از خود گشته‌ام امروز
ولی افسوس که عشقم پاکِ پاک بود و
برای بی‌وجود دیگری، پاره کردم بندهایی را و وصل گشتم به آن بی بندِ بی‌بنیان
این همان بیماری محض است که آن را «عشق» لقب دادند.
و من عاشق و هم بیمار
تکیه گاهم همان دیدار
آری من ندارم از خودم چیزی و او هم هیچ
ولی در این میان تنها، نگاهی همچنان باقی.
من عاشق و هم بیمار
و تنها تکیه گاهم «اولین دیدار»

حمیدرضا رضوی

آینه‌ی بی تصویر

در این آینه‌ی بی تصویر؛
تاریکترین نور، شبی از روز
چشمانی باز می‌بیند ندیدن را!
آنچه می‌بینی چیست؟
آیا هستی؟!
یا که هر آن می‌شوی زاده از تصویر اطراف؟
هستی اما نه یکسان
نیستی…

حمیدرضا رضوی

بی نام

و مرگ، مادرگونه به دنبالِ به آغوش کشیدنم، مضطرب همه جا را می‌پاید
ولی من نمی‌ترسم
ایستاده‌ام و انتظار هم آغوشی‌اش را می‌کشم
همچون کودکی می‌گریم و بازکرده‌ام دستهایم را مشتاقانه
دیگر چراغی برایم فروغی به ارمغان نمی‌آورد
فروغ می‌دانست که می‌میرد
من نیز نزدیکی به خاک را حس می‌کنم
بیزار بودم از نفهمیدن‌های خودم
بیزار بودم از نفهمیدنِ آنچه که می‌گفتم
همیشه تنها بودم
من با همه، تنها بودم
احساس سردم، بوی مرگ را به مشامم می‌رساند
و چه خوشبو عطری‌ست
و چه شهوت‌انگیز، لحظه‌ای ست.
من بی نام می‌میرم
بی‌لذت جوانی
عشق من به دست تقدیر، شعله‌ی خاموشی شد و سوزاند درونم را
فکر من، دآری شد که از ترس رسوایی، هرروز، سکوت را برگزیدم
تا جای پایی بر جای پایم ننشیند؛ تا کسی مُرتد خوانده نشود
خواندم، تا آنچه را که حس می‌کردم، درک کنم
و چه شیرین بود نیچه با تمام بلندپروازی‌هایش
دنیای مجازی، آرزوهایم را دست یافتنی‌تر کرد
اما هنوز در آرزوی کفش پرنده یا گام برداشتن بر مریخ یا جایی دورتر از پلوتو، کارتونهای کودکانه می‌بینم
فرصت از کف رفت، نیمه‌ی نیم قرن عمرم نیز رو به اتمام است
و من می‌اندیشم!

حمیدرضا رضوی

درخت فکر

من طناب می‌بافم  
و درخت می‌کارم
وهر لحظه‌ی در گردش این ساعت شوم، به رشد درخت  و به آن قطر طناب
و به هر شاخه و هر برگ و به آن میوه‌ی ناب
و به آن سایه‌ی خواب و به هر چیز در رشد زمان، می‌نگرم.
«این درخت، فکر من است و طناب عامل وصل»
من ِ من بود که آن بوته‌ی زیبا را کاشت و هرَس کرد و به آفات بلا راه نداد.
و درختم سرو یا کاج  یا سدره و طوبی چه فرقی دارد؟
آن درخت سبز بود و تنومند و بلند
میوه‌اش سیب و انار، شاخه‌ای انگور، شاخه‌ای گیلاس
هر کجای این درخت، میوه‌هایی پر بار
من طناب بر شاخه‌ی زیبای آن برج بلند آویختم؛ وصل شدم تا میوه‌ای برچینم
و در آن لحظه‌ی شیرین چشیدن بود، که به آنی، زیر پایم خالی
آری، آن بافته‌ی دست خودم بود که در آن لحظه‌ی وصل، دور گردن پیچید
و درخت فکرم، که روزگاری به پایش بودم و به آن بالیدم، هیچ چیز برایم نگذاشت
آری، آن روز لحظه‌ی مرگم بود.

حمیدرضا رضوی

عشق، کاغذی فولادی

جز سیاه نیست برایم رنگی، قرمز و آبی چیست؟
در پی افکاردلم، به کدام وادی و راه می‌نگرم؟
در کوچه‌های تنگ و دربسته‌ی عشق، من به دنبال فضا می‌گردم.
درسراب‌های دلم همواره، من چَمنزار سیاه می‌بینم.
به کجا می‌نگری همسایه، که هنوز پاییز است.
او که در ظلمت راه قسم صبح می‌خورد
من ولی صبحها را باز سیاه می‌دیدم.
در شب شهرهای بزرگ، من فقط تاریکی
از طلوع تا سر ظهر، ظلمت نورانی
من در این عشق پلید، تو در آن خانه‌ی مقصود حقیر
دستهایم قیچی‌ست، عشق در دستانم، کاغذی فولادی‌ست!
در هرخانه‌ی عاشق که زدم، گرگهایی بودند.
باران می‌بارید، همه جا خشکیده
ابر، فریادزنان، با جولی پوسیده
پس چرا منتظری؟ چشم براهی؟ در فکر؟
بیا تا رنگ سیاه برداریم، برویم از دنیا
بگذاریم آن را، بر لب این دنیا
در فضای بین دیدار خدا، می‌شویم ما عاشق
تو که می‌دانی ما، شده‌ایم بیست از تاریکی، بیست از تنهایی
پس چرا نیست کسی آزاده!
بیا تا نمره‌ی تاریکی را ببریم ما تا صفر.
پس چرا می‌روی باز از رَهِ بی راهه چرا؟
نکند می‌خواهی، بشوی باز سیاه؟
تو که بازگشتی ز راه
بازگشتم به سیاه       بازگشتم به سیاه
جز سیاه نیست برایم رنگی، قرمز و آبی چیست؟
رنگ پرواز و پَر مرغک عشق، جز سیاه رنگی نیست!!!

حمید رضا رضوی

کوزه‌ی خالی

بر این احساس لحظه‌ای شک نیست
که نخواهد ماند جاویدان
و همین عشق، از احساس، ولی خالی‌ست.
احساسات همیشه مایع کوزه‌ست
و عشق سفال اطرافش
فقط کافیست تا سنگی به آن گیرد
می‌شکند عشق
و در آن کوزه، احساس است که از درد می‌سوزد
و با جریان، تا شعاع نیست می‌ریزد
و از اطراف می‌گیرد، مایع را تبخیر
و فقط شاید ردپایی بر زمین ماند
که درآن
تکّه‌های کوزه‌ی خالیست.

حمید رضا رضوی

گریه

این سپید را در حس سحر باید یافت: "باور عشق در تنهایی ست."
در آن آرامگاه زمان است که فضای عشق در روحت، با صدای نازکِ خواهش به سراغت می‌آید
و فقط در آنجا رنگ عشق را خواهی فهمید
آری، در همان تاریکی تنهایی .
آن زمان که دست در دستان گرمت می‌گذارم، معنی عشق در روحم می‌شود خاموش!
راستش این است: در آن شب‌های بی‌برگشت که هر شب بود با گریه
عشق را در گریه فهمیدم
گاه با فریاد
گاه در هق هق .

حمیدرضا رضوی

غم

می‌بوسمت بی‌هیچ طمعی
و می‌خواهمت بی‌هیچ خواسته‌ای
نه لبانت را لمس می‌کنم، نه به تو می‌رسم
در آغوش می‌گیرمت بی آنکه بدنت را لمس کرده باشم
و به تو می‌اندیشم با تمامی کودکی‌ام
من، عشق را با تو فهمیدم
عشق یعنی تنهایی . . .

حمید رضا رضوی

قصه

در سرمای وهم‌انگیز و بیم‌آلود، باد از سردی تن، پیچید در لابه‌لای شاخه‌ی بی‌برگ
شاخه‌ها نالیدند، اما نه از سرما، بلکه از اشکهای بی‌پایان
قصه‌ی ما بحث دیدار بود یا که گفتاری ناپیدا
ناله‌ی ما از سقوط دست پاسبان کودکی‌ها بود بر گُلی سرما زده در گوشه‌ی تاریکی از دیوار باغ ما
یا که پتکی از فضایی روشن و زیبا، از عزیزی که نورش را به جان خود راه دادیم
تا تاریکی پنهان هر شب را از وجود خود دور سازیم
و پُتک او شعاع تابش او را درون چشم ما کج کرد.
و یا صد چیز دیگر باز ...
بار دیگر او تنش لرزید
پیکر باد در این جریان بی نقش بود
لرزشش از دوزخ پنهان در دنیایِ بی‌وجدانِ امکان بود
این دنیا ندارد تکیه‌گاهی
تا که گاهی بر شانه‌های شاخه‌ای پربرگ و پر میوه که در ذهن حسود ما  سایه افکنده
و از باد و طوفانها در امان مانده  و هر چه عمر بُگذشته، تنومند و قوی گشته
تکیه گاهی سازیم و او را بی‌درنگ در فکر خود تنها دلیلِ بودن دانیم.
این دنیا تعریفی نداشت از من، برای من
وای بر آنان که خود را نه در ساحل بلکه در دریای بی‌احساس حزن‌انگیز چشمان همنوعی
که او را هم بال و همراه لحظه‌های شوم و شیرین این دنیا می‌دیدند، رها کردند، وای بر آنان.
این ناله و این فریاد، از عشق پاک آن عزیزان نیست
من می‌نالم از آن بی‌کسان چهره در نور و درون تاریک، با نگاهی گرم و چشمانی با برق شیطانی
و ریایی در پس صد لایه از زُهد و درستکاری، که ندارند بویی از معنیِ عشقی راست
من می‌نالم و ای کاش قصه‌ای از درستی می‌شنیدم
وای بر من
قصه گویی نیست و من قصه می‌گویم!
وای برمن
من می‌نالم و ای کاش قصه‌ای از درستی می‌شنیدم من.

حمید رضا رضوی

حقیقت یا خیال

و من به حجم اندام تو در تاریکی شب
که صدایی جز نفسهای من و تنهایی دستانم نیست، می‌نگرم
در خیالی که تو در آغوشم، به صدای نفسم می‌نگری
و در آن هیچ چیز مصنوعی نیست
دست من، خاطره‌ی یک شب بی‌تاب و پر از احساس را
به سر انگشتان عشق می‌ساید
و تو هر چند اینجا باشی، لحظه‌ای نیست که تکرار شوی
راز تو در این است.
من در این حس خیال به تو نزدیکترم
زندگی رویایی است که در آن منظره‌ی اندامی به کوتاهترین فکر و خیال
به اندام خدا می‌ماند
و حقیقت همان هم‌آوایی بیداد دل و خیال‌انگیزترین لحظه ی دیدار است.

حمیدرضا رضوی


هیچ 

نقش هیچ در بودنم پنهان بود
و من، دست از دل خود برداشتم
تا که از او ـــ او همان هیچ ـــ پرده‌ای بردارم
و چگونه هیچ است اگر نامش هیچ؟
پس چیزی هست که نامی دارد
و به خود اندیشم که من هم هیچم
که آن ـــ آن همان اصل خدا را ـــ در هیچ پنهان دیدم
ولی هیچ، گفته‌ها را می‌گفت، هیچ، همان من
و من فهمیدم که آن هیچ، نمایی بیش نبود
پس به ادراک خندیدم
که چطور هیچ می‌شنید و می‌گفت!
و ندارد تعریف، که اگر داشت هیچ نبود
و اگر آگاه شدم در پس ِ هیچ، خدا در یک وجبی است...

حمیدرضا رضوی

جاده‌ی هیچ

در جاده‌ی هیچ نشانی دیدم که مسیری به بلندی نرسیدن داشت
و افق در آن عمودی می‌شد و به بالا می‌رفت
و از مرز وجود تا ابدیت نردبانی می‌ساخت
و در آن بالا بود که فضای تهی هیچ ، چند برابر می‌شد
و با هر نفسی ، هر گوشه‌ای از اندامم به خلاء نزدیک می‌شد
و نفسها تندتر
و تمام بدنم بی‌وزن شد.
در جلو کوره راهی به مسیری تاریک،  و دو بالی به هوا
و در ساحل ِ خشکی، قایقی به بزرگی ِ تنی، پنهان بود.
قایق خالی را به گواراترین آب ِ زمان انداختم
به درونش رفتم و از آن آب کمی نوشیدم
و به آنی دیدم خلاءام را پر کرد
اما توانایی پرواز از دستم رفت .
در آنجا جریان، به مسیر افقی نزدیک بود
باز به ساحل رفتم و نگاهی به مسیر دایره‌ای انداختم
نوری از من تابید و شعاعی از آن روشن شد
قدمی برداشتم و درونش رفتم
نورِ من را دزدید و تمام بدنم تاریک شد
و حالا که به دو بال نزدیکم
به هر  بار نفس، وزنی از من به فضای هیچ نرفت
و اندکی نور، حاصل نشد
و من آن بال را به پشتم بستم و نشستم  به امید ِ نوری  و توانی برای پرواز
اما در این جاده‌ی هیچ، نرسیدن شرط است
و این است قصه‌ی هر عشقی.

حمید رضا رضوی

لب

و آنگاه که لب ظاهر شد، "عشق" در گرمی آن به فرجام حقیقت پیوست
و اگر لب نبود، عشق آبی می‌شد!
و آن روز که در چشم، شمع احساس معنی می‌شد
لب بود که آن را به گرمی به هم نوع می‌داد
و اگر لب نبود، شمع چشمان در سردی باد، نور خود را به تردید می‌داد
و در آن حال که دستان، روح خود را به نازی فهمید
و به هر ناز، ذرّه‌ای داد و تا به آخر بخشید
این فقط لب بود که به یک لمس، زندگی را از آدم به آدم بخشید
و اگر لب نبود، صورت از داد خجالت پرده‌ای بر می‌داشت
و زبان بود که سنگی می‌شد و از داغ سکوت آتشی را به درونش می‌برد
و دندان بی‌درنگ می‌فهمید که از آن پس یار او تنهایی‌ست
و چشم قبل از اشک از دایره‌ی هستی بیرون می‌رفت
و صدا از فکر آن روز هم می‌لرزید.
ولی " لب همچنان باقی ماند"
و از روز تولد تا به امروز، به هر لحظه‌ی پاکی خندید.

حمیدرضا رضوی

ملکه زیبایی

ای تو که می‌زنی من را، در کناره‌های دیوار رنگ
و در بیشه‌زار قلبم ساقه‌های غرورم را درو می‌کنی
و در دریای آرام نگاهم، موج‌های ویرانگر می‌زنی
ای عاشق غم و اندوه من
تو را می‌گویم
تو که می‌پنداری ملکه‌ی زیبایی از تو الگو می‌گیرد!
تو که با خط چشمانت، آرام‌دلان را عاشق می‌کنی.
در پی کدام نگاهی؟
به آسمان بخت چه کسی چشم‌دوخته‌ای، که آبی آن را سیاهتر از چشمانت کنی!
ای تو که از اعماق دریای منطق، فریاد می‌زنی  که چرا هنوز کشتی‌هایت غرق نشده؟
تو که در لحظه‌ی کوتاه با من آبرویت شسته می‌شود، پس چرا با من مانده‌ای؟
تو مرواریدی بودی که از صدف چشمان من افتادی
و فقط خیسی تو بر لبان من باقی ماند.
پس از خدا می‌خواهم
تا کویرهای خود را به لبان من دهد
و تو را
در سراب‌های کویر هم
هرگز نبینم.

حمیدرضا رضوی

نفرها در خیابان

چون عقابی در فضای شهر در بستر کوه می‌رفتم
با خودم می‌گفتم: ای سحر کیست ببیند اینجا، چه نفرها در خیابان هستند که ندارند جایی
نه پناهی، نه خدایی و نه آن گهواره‌ی آرامی
دستهاشان همه جا می‌گردد تا بیابند اثری از جسمی
جسمی که نامش هدف است
هدفی، تا که شاید شکمی، به نوایی برسد
دختری هشت ساله، که نباید اینجا، می‌کِشد دستمالی، برغبار دل ما
تا که شاید مهر و لطفی که به آن خوش‌بین است، برگ سبزی باشد که به دستش ریزد
و از او کوچکتر: پسر کیف به دوش، جای خودکار و قلم، بُرُسی با یک واکس
و به جای دفتر مشق و کتاب، می‌نوشت بر کفش‌ها
دل او از کودکی پر خون بود که چرا هیچ کسی با او نیست
و چرا باید او؟!

حمیدرضا رضوی