اشعار حمیدرضا رضوی

اشعار حمیدرضا رضوی

لب

و آنگاه که لب ظاهر شد، “عشق” در گرمی آن به فرجام حقیقت پیوست
و اگر لب نبود ، عشق آبی می شد!
و آن روز که در چشم، شمع احساس معنی می شد
لب بود که آن را به گرمی به هم نوع می داد
و اگر لب نبود ، شمع چشمان در سردی باد نور خود را به تردید می داد
و در آن حال که دستان ، روح خود را به نازی فهمید
و به هر ناز، ذرّه ای داد و تا به آخر بخشید
این فقط لب بود که به یک لمس ، زندگی را از آدم به آدم بخشید
و اگر لب نبود ، صورت از داد خجالت پرده ای بر می داشت
و زبان بود که سنگی می شد و از داغ سکوت آتشی را به درونش می برد
و دندان بی درنگ می فهمید که از آن پس یار او تنهایی ست
و چشم قبل از اشک از دایره ی هستی بیرون می رفت
و صدا از فکر آن روز هم می لرزید.
ولی ” لب همچنان باقی ماند”
و از روز تولد تا به امروز ، به هر لحظه ی پاکی خندید.

#همید


حقیقت یا خیال

و من به حجم اندام تو در تاریکی شب
که صدایی جز نفسهای من و تنهایی دستانم نیست، می نگرم
در خیالی که تو در آغوشم به صدای نفسم می نگری
و در آن هیچ چیز مصنوعی نیست
دست من ، خاطره ی یک شب بی تاب و پر از احساس را
به سر انگشتان عشق می ساید
و تو هر چند اینجا باشی، لحظه ای نیست که تکرار شوی
راز تو در این است.
من در این حس خیال به تو نزدیکترم
زندگی رویایی است که در آن منظره ی اندامی به کوتاهترین فکر و خیال
به اندام خدا می ماند
و حقیقت همان هم آوایی بیداد دل و خیال انگیزترین لحظه ی دیدار است.

#همید

برای خواندن اشعار بیشتر روی شماره ها بزنید:

چقدر دوست داشتی؟

قلب سمت راست کمترین و قلب سمت چپ بیشترین

میانگین رأی ها: 3.7 / 5. تعداد رأی ها: 3

هنوز کسی رأی نداده! شما اولین باشید.

error: Content is protected !!