اشعار حمیدرضا رضوی

اشعار حمیدرضا رضوی

بی نام

و مرگ، مادرگونه به دنبالِ به آغوش کشیدنم، مضطرب همه جا را می پاید
ولی من نمی ترسم
ایستاده ام و انتظار هم آغوشی اش را می کشم
همچون کودکی می گریم و بازکرده ام دستهایم را مشتاقانه
دیگر چراغی برایم فروغی به ارمغان نمی آورد
فروغ می دانست که می میرد
من نیز نزدیکی به خاک را حس می کنم
بیزار بودم از نفهمیدن های خودم
بیزار بودم از نفهمیدنِ آنچه که می گفتم
همیشه تنها بودم
من با همه، تنها بودم
احساس سردم، بوی مرگ را به مشامم می رساند
و چه خوشبو عطری ست
و چه شهوت انگیز، لحظه ای ست.
من بی نام می میرم
بی لذت جوانی
عشق من به دست تقدیر، شعله ی خاموشی شد و سوزاند درونم را
فکر من، دآری شد که از ترس رسوایی، هرروز، سکوت را برگزیدم
تا جای پایی بر جای پایم ننشیند؛ تا کسی مُرتد خوانده نشود
خواندم، تا آنچه را که حس می کردم، درک کنم
و چه شیرین بود نیچه با تمام بلندپروازی هایش
دنیای مجازی، آرزوهایم را دست یافتنی تر کرد
اما هنوز در آرزوی کفش پرنده یا گام برداشتن بر مریخ یا جایی دورتر از پلوتو، کارتونهای کودکانه می بینم
فرصت از کف رفت، نیمه ی نیم قرن عمرم نیز رو به اتمام است
و من می اندیشم!

#همید


درد

از پس شیشه ای پُر شکست دیدم خودم در آیینه
آیینه نیز پُر شکست
من در این حال تنها چهره ای را بی فروغ دیدم ولی ، پشت هر چهره ، چهره ای دیگر
آیینه تا عمق آن شیشه و آن شیشه تا عمق درون
پشت من هر چیز بود با من بود
و من از آیینه می پرسیدم : از من ِ بی چهره ، صد چهره ولی پس چرا در هر کدام درد منم همراه است؟
آیینه از شیشه می پرسید همین
شیشه از من
و من از آیینه
و هر چهره از آن چهره
هر کدام از دیگری بود سئوال
و نکرد هیچ کس از کرده ی خود هیچ سئوال
عاقبت معلول آن صد چهره از هم بشکست
و باز از هر چهره در شیشه صد چهره شکست
آیینه من را دید
و من آن صد چهره در آیینه را من دیدم
و من از من پرسید که چرا این همه درد؟
و من ِ آیینه باز هم بشکست
سحر بی جواب ماند از این همه کس
تو بگو پس چرا این همه درد؟
و وقتی سحر از هم شکست
تو و آن صد چهره از مرده ی من می پرسید که چرا این همه درد؟

#همید

برای خواندن اشعار بیشتر روی شماره ها بزنید:

چقدر دوست داشتی؟

قلب سمت راست کمترین و قلب سمت چپ بیشترین

میانگین رأی ها: 3.7 / 5. تعداد رأی ها: 3

هنوز کسی رأی نداده! شما اولین باشید.

error: Content is protected !!